سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) : صفرای مرا سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید. توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا درد سرم فرونشاند این اشک گلاب سان مرا بس. خاقانی. گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم. خاقانی. هنرت مشک نافۀ آهوست چه عجب مشک درد سر زاید. خاقانی. هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک با همه درد دل مرا درد سریست بر سری. خاقانی. نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند. خاقانی. صبحا به گلاب لاله بنشان این درد سری که شب کشیدم. خاقانی. گلابی که آب جگرها بدوست دوای همه درد سرها بدوست. نظامی. مشتری را ز فرق سر تا پای درد سر دید و گشت صندل سای. نظامی. سر چرا بندم چو درد سر نماند وقت روی زرد و چشم تر نماند. مولوی. شراب چون نبود پایدار لذت شرب ضرورتست که درد سر خمار کشم. سعدی. شرابی بی خمارم بخش یارب که با وی هیچ درد سر نباشد. حافظ. مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی. همه اندوه دل و رنج تن و دردسری وین دل مسکین دارد به هوای تو سری. فرخی. من ندانستم هرگز که ز تو باید دید هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری. فرخی. باری ندانمت که چه خود آری ای پسر تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر. فرخی. همسایۀ بدی و ز همسایگان بد همسایگان رسند به رنج و به دردسر. فرخی. کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر. فرخی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیزی از دردسر وز گرانی. منوچهری. در او هرکه گوئی تن آساتر است همو بیش با رنج و دردسر است. اسدی. هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی. ناصرخسرو. هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص). گفت اجرت فزون ز دردسر است لیک کاری عظیم پرخطر است. سنائی. بارغم عشق یار بستیم وز درد سر فراق رستیم. سیدحسن غزنوی. ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار دردسر روزگار برد به بوی گلاب. خاقانی. مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش. خاقانی. بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت آن می هنوز در خم چندین خمار من چه. خاقانی. جهان را چنین دردسرها بسی است وزین گونه در ره خطرها بسی است. نظامی. محتشمی دردسری می پذیر ورنه برو دامن افلاس گیر. نظامی. خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است پنج دانگ هستیش دردسر است. مولوی. و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91). طالب ملک قناعت چو شدم دانستم که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است. ابن یمین. بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست. حافظ. شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد. حافظ. آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو چاره نباشدش ز غم جان و دردسر. موقری (از رادویانی). نمی بریم به می خانه دردسر صائب شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است. صائب (از آنندراج). گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار من که درد پای دارم دردسر چون آورم. صائب (از آنندراج). - به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان). - به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن: هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. - بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372). - دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن: یا سرم در دست دردسر ببر یا مرا خواندست آن خالو پسر. مولوی. نه عادت است به خورشید دردسر بردن که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). - دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن: دیدم بسی خلاف توقعز دوستان از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم. مخلص کاشی (از آنندراج). - دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن: صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما. صائب (از آنندراج). شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار از من دماغ تازۀ او دردسر کشید. شوکت (از آنندراج)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) : صفرای مرا سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید. توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا درد سرم فرونشاند این اشک گلاب سان مرا بس. خاقانی. گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم. خاقانی. هنرت مشک نافۀ آهوست چه عجب مشک درد سر زاید. خاقانی. هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک با همه درد دل مرا درد سریست بر سری. خاقانی. نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند. خاقانی. صبحا به گلاب لاله بنشان این درد سری که شب کشیدم. خاقانی. گلابی که آب جگرها بدوست دوای همه درد سرها بدوست. نظامی. مشتری را ز فرق سر تا پای درد سر دید و گشت صندل سای. نظامی. سر چرا بندم چو درد سر نماند وقت روی زرد و چشم تر نماند. مولوی. شراب چون نبود پایدار لذت شرب ضرورتست که درد سر خمار کشم. سعدی. شرابی بی خمارم بخش یارب که با وی هیچ درد سر نباشد. حافظ. مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی. همه اندوه دل و رنج تن و دردسری وین دل مسکین دارد به هوای تو سری. فرخی. من ندانستم هرگز که ز تو باید دید هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری. فرخی. باری ندانمت که چه خود آری ای پسر تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر. فرخی. همسایۀ بدی و ز همسایگان بد همسایگان رسند به رنج و به دردسر. فرخی. کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر. فرخی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیزی از دردسر وز گرانی. منوچهری. در او هرکه گوئی تن آساتر است همو بیش با رنج و دردسر است. اسدی. هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی. ناصرخسرو. هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص). گفت اجرت فزون ز دردسر است لیک کاری عظیم پرخطر است. سنائی. بارغم عشق یار بستیم وز درد سر فراق رستیم. سیدحسن غزنوی. ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار دردسر روزگار برد به بوی گلاب. خاقانی. مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش. خاقانی. بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت آن می هنوز در خم چندین خمار من چه. خاقانی. جهان را چنین دردسرها بسی است وزین گونه در ره خطرها بسی است. نظامی. محتشمی دردسری می پذیر ورنه برو دامن افلاس گیر. نظامی. خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است پنج دانگ هستیش دردسر است. مولوی. و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91). طالب ملک قناعت چو شدم دانستم که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است. ابن یمین. بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست. حافظ. شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد. حافظ. آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو چاره نباشدش ز غم جان و دردسر. موقری (از رادویانی). نمی بریم به می خانه دردسر صائب شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است. صائب (از آنندراج). گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار من که درد پای دارم دردسر چون آورم. صائب (از آنندراج). - به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان). - به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن: هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. - بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372). - دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن: یا سرم در دست دردسر ببر یا مرا خواندست آن خالو پسر. مولوی. نه عادت است به خورشید دردسر بردن که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). - دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن: دیدم بسی خلاف توقعز دوستان از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم. مخلص کاشی (از آنندراج). - دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن: صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما. صائب (از آنندراج). شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار از من دماغ تازۀ او دردسر کشید. شوکت (از آنندراج)
زردیی که در میان گل سوری میباشد و آن را خردۀ گل و بتازی زرّالورد خوانند. (آنندراج) : سرخ رویی ز رواج گل بی غش داریم چون زر گل اثر سکه ندارد زر ما. تأثیر (از آنندراج). نکردی از زر گل بی نیاز بلبل را کدام مرغ دگر دل در این چمن بندد. صائب (از آنندراج)
زردیی که در میان گل سوری میباشد و آن را خردۀ گل و بتازی زرّالورد خوانند. (آنندراج) : سرخ رویی ز رواج گل بی غش داریم چون زر گل اثر سکه ندارد زر ما. تأثیر (از آنندراج). نکردی از زر گل بی نیاز بلبل را کدام مرغ دگر دل در این چمن بندد. صائب (از آنندراج)
هر آنچه سوراخ می کند زره را. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : سوگند میخورم بسنان زره سمت کز تاب حمله گوئی تنین محور است. اثیر اخسیکتی (از آنندراج). - سنان زره سم، سنانی که زره را سوراخ سوراخ کند. (آنندراج)
هر آنچه سوراخ می کند زره را. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : سوگند میخورم بسنان زره سمت کز تاب حمله گوئی تنین محور است. اثیر اخسیکتی (از آنندراج). - سنان زره سم، سنانی که زره را سوراخ سوراخ کند. (آنندراج)
کنایه از بخیل. (آنندراج). ممسک. بخیل. پول دوست. رذل. (ناظم الاطباء). بخیل و ممسک. (شرفنامۀ منیری) : زردوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان ما زیر پای دوستان، زر پیل ’؟’ بالا ریخته. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377)
کنایه از بخیل. (آنندراج). ممسک. بخیل. پول دوست. رذل. (ناظم الاطباء). بخیل و ممسک. (شرفنامۀ منیری) : زردوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان ما زیر پای دوستان، زر پیل ’؟’ بالا ریخته. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377)
دردی که در قلب ایجاد می شود. وجع قلب، در تداول عوام، درد شکم. دل درد: یار من شکرلب و گل روی و من در درد دل گر کند درمان این دل زآن گل و شکر سزد. سوزنی. - درد دل گیرد مرا،در مورد قسم گویند: اگر چنین باشد درد دل بگیرد مرا، دلم درد کند. (آنندراج) : زاهد این تقوی و پرهیز تو بی تزویر نیست درد دل گیرد مرا گر درد دین گیرد ترا. مخلص کاشی (از آنندراج). ، غم و اندوه درونی. سوز درون. رنج و درد نهانی: ز درد دل اکنون یکی نامه من نویسم فرستم بدان انجمن. فردوسی. - به (با) درد دل، با غم و اندوه. سخت غمناک و اندوهگین: به درد دل از جای برخاستند چپ شاه ایران بیاراستند. فردوسی. ولیکن بدین نامۀ دلپذیر که بنبشت با درد دل سام پیر. فردوسی. ، مجازاً، یاد کردن غم گذشته بر کسی. شرح غمها. بیان اندوه خود به دیگری. شرح غم و اندوه. غم و شادی گفتن. بیان شکایت و جفای کسی به وی. غمهای پنهان. شکوی. گله. اندمه. و با کردن صرف شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکایت رنج: ستم نامۀ عزل شاهان بود چو درد دل بی گناهان بود. فردوسی. مرا به درد دل آن سروها همی گفتند که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار. فرخی. من ندانستم هرگز که ز توباید دید هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری. فرخی. در امل تا دیریازی و درازی ممکن است چون امل بادا ترا عمر دراز و دیریاز. سوزنی. نتواند نشاند درد دلم گر صفاهان به گلشکر گردد. خاقانی. درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا نگذارند که درمان به خراسان یابم. خاقانی. ای خفته کآه سینۀ بیدار نشنوی عیبش مکن که درد دلی باشد آه را. سعدی. درد دل دوستان گر تو پسندی رواست هرچه مراد شماست غایت مقصود ماست. سعدی. احوال من مپرس که با صدهزار درد می بایدم به درد دل دیگران رسید. صائب. سخن نگفتن ما با تو گرم درد دل است که گفته اند حدیث نگفته میدانی. وحید (از آنندراج). - امثال: درد دل خودم کم است این هم درزدن همسایه ها. (امثال و حکم). - درد دل باکسی زدن، غم و رنج خویش به وی بردن: سینه صافم باده با گبر و مسلمان می زنم درد دل با ذرۀ خورشید تابان می زنم. اسیر (از آنندراج). - درد دل به معشوق گفتن، غم و رنج هجران و بی وفایی وی شرح دادن. بیان شکایت و جفای معشوق: خرّما روز وصالی و خوشا درد دلی که به معشوق توان گفت و مجالش دارند. ؟ - درد دل پیش کسی آوردن، غم و اندوه خود به وی گفتن: روز درماندگی و معزولی درد دل پیش دوستان آرند. سعدی. - درد دل شمردن، غم و رنج خود برشمردن. مصائب و تیره روزیهای خود بازگفتن: غلام مردم چشمم که با سیاه دلی هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم. حافظ
دردی که در قلب ایجاد می شود. وجع قلب، در تداول عوام، درد شکم. دل درد: یار من شکرلب و گل روی و من در درد دل گر کند درمان این دل زآن گل و شکر سزد. سوزنی. - درد دل گیرد مرا،در مورد قسم گویند: اگر چنین باشد درد دل بگیرد مرا، دلم درد کند. (آنندراج) : زاهد این تقوی و پرهیز تو بی تزویر نیست درد دل گیرد مرا گر درد دین گیرد ترا. مخلص کاشی (از آنندراج). ، غم و اندوه درونی. سوز درون. رنج و درد نهانی: ز درد دل اکنون یکی نامه من نویسم فرستم بدان انجمن. فردوسی. - به (با) درد دل، با غم و اندوه. سخت غمناک و اندوهگین: به درد دل از جای برخاستند چپ شاه ایران بیاراستند. فردوسی. ولیکن بدین نامۀ دلپذیر که بنبشت با درد دل سام پیر. فردوسی. ، مجازاً، یاد کردن غم گذشته بر کسی. شرح غمها. بیان اندوه خود به دیگری. شرح غم و اندوه. غم و شادی گفتن. بیان شکایت و جفای کسی به وی. غمهای پنهان. شکوی. گله. اندمه. و با کردن صرف شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکایت رنج: ستم نامۀ عزل شاهان بود چو درد دل بی گناهان بود. فردوسی. مرا به درد دل آن سروها همی گفتند که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار. فرخی. من ندانستم هرگز که ز توباید دید هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری. فرخی. در امل تا دیریازی و درازی ممکن است چون امل بادا ترا عمر دراز و دیریاز. سوزنی. نتواند نشاند درد دلم گر صفاهان به گلشکر گردد. خاقانی. درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا نگذارند که درمان به خراسان یابم. خاقانی. ای خفته کآه سینۀ بیدار نشنوی عیبش مکن که درد دلی باشد آه را. سعدی. درد دل دوستان گر تو پسندی رواست هرچه مراد شماست غایت مقصود ماست. سعدی. احوال من مپرس که با صدهزار درد می بایدم به درد دل دیگران رسید. صائب. سخن نگفتن ما با تو گرم درد دل است که گفته اند حدیث نگفته میدانی. وحید (از آنندراج). - امثال: درد دل خودم کم است این هم درزدن همسایه ها. (امثال و حکم). - درد دل باکسی زدن، غم و رنج خویش به وی بردن: سینه صافم باده با گبر و مسلمان می زنم درد دل با ذرۀ خورشید تابان می زنم. اسیر (از آنندراج). - درد دل به معشوق گفتن، غم و رنج هجران و بی وفایی وی شرح دادن. بیان شکایت و جفای معشوق: خُرَّما روز وصالی و خوشا درد دلی که به معشوق توان گفت و مجالش دارند. ؟ - درد دل پیش کسی آوردن، غم و اندوه خود به وی گفتن: روز درماندگی و معزولی درد دل پیش دوستان آرند. سعدی. - درد دل شمردن، غم و رنج خود برشمردن. مصائب و تیره روزیهای خود بازگفتن: غلام مردم چشمم که با سیاه دلی هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم. حافظ
گل زرد. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از گل سرخ به رنگ زرد. رز زرد: به زرینه جام اندرون لعل گل فروزنده چون لاله بر زرد گل. عنصری. زرد گلان شمع بر افروختند. سرخ گلان یاقوت اندوختند. منوچهری. هر زردگلی به کف چراغی دارد هر آهوکی چرا به راغی دارد. منوچهری. زرد گل بینی نهاده روی را بر نسترن نسترن بینی گرفته زرد گل را در کنار. منوچهری
گل زرد. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از گل سرخ به رنگ زرد. رز زرد: به زرینه جام اندرون لعل گل فروزنده چون لاله بر زرد گل. عنصری. زرد گلان شمع بر افروختند. سرخ گلان یاقوت اندوختند. منوچهری. هر زردگلی به کف چراغی دارد هر آهوکی چرا به راغی دارد. منوچهری. زرد گل بینی نهاده روی را بر نسترن نسترن بینی گرفته زرد گل را در کنار. منوچهری
مایع لزجی و کشدار و قلیایی و تلخ و مهوع و زرد رنگ (علت وجه تسمیه) که به وسیله سلولهای کبدی ترشح میشود و بوسیله مجرای صفراوی اطراف لپکهای کبدی جمع آوری و وارد مجرای کبدی میشود و از آنجا به وسیله سیستیک داخل کیسه صفرا (زهره) میگردد و انباشته میشود زرداب در کیسه صفرا و در مجاورت هوا رنگ سبز به خود میگیرد در حدود 800 تا 1000 گرم در روز صفری تولید میشود که در حدود 25 گرم آن مواد جامد و بقیه آن آب است ولی زرداب در کیسه صفرا تغلیظ شده مواد جامدش تا 150 در هزار میرسد صفرا
مایع لزجی و کشدار و قلیایی و تلخ و مهوع و زرد رنگ (علت وجه تسمیه) که به وسیله سلولهای کبدی ترشح میشود و بوسیله مجرای صفراوی اطراف لپکهای کبدی جمع آوری و وارد مجرای کبدی میشود و از آنجا به وسیله سیستیک داخل کیسه صفرا (زهره) میگردد و انباشته میشود زرداب در کیسه صفرا و در مجاورت هوا رنگ سبز به خود میگیرد در حدود 800 تا 1000 گرم در روز صفری تولید میشود که در حدود 25 گرم آن مواد جامد و بقیه آن آب است ولی زرداب در کیسه صفرا تغلیظ شده مواد جامدش تا 150 در هزار میرسد صفرا
درختی است جزو تیره گل سرخیان جزو دسته بادامیها که دارای میوه شفت میباشد. آنچه را که بنام هسته میوه این درخت مینامیم عبارت از درون بر و دانه میباشد منشا این گیاه را از ارمنستان میدانند ولی به طور قطع اصل این درخت از آسیای غربی و مرکزی است درخت زرد آلو مرتفع نمیشود و شاخه هایش در اطراف گسترده میشود برگش بیضوی یا نسبتا گرد و بیشتر قلبی شکل و گلهایش سفید است اروق اروک مشمش، میوه درخت مذکور تا حدی درشت و آبدار و زرد رنگ یا زرد مایل به قرمز است قسمت ماکول میوه این گیاه بحد کافی دارای ذخیره قندیست و ضمنا بوی معطری نیز دارد. یا زردالوانک گونه ای از زردالو که میوه اش نامرغوب و دارای هسته ای تلخ و ریزتر از انواع دیگر است مشمش کلیبی زردالوی دانه تلخ. یا زردالو غوله (زردالو غوره) زردالوی نارس اخکوک. یا زردالوی پیش رس گونه ای از زردالو که دارای میوه ای ریزه و نامرغوب است و میوه اش زودتر میرسد. یا زردالوی شکر پاره گونه زردالو که میشوه اش بسیار شیرین و درشت و معطر و در خراسان فراوان است
درختی است جزو تیره گل سرخیان جزو دسته بادامیها که دارای میوه شفت میباشد. آنچه را که بنام هسته میوه این درخت مینامیم عبارت از درون بر و دانه میباشد منشا این گیاه را از ارمنستان میدانند ولی به طور قطع اصل این درخت از آسیای غربی و مرکزی است درخت زرد آلو مرتفع نمیشود و شاخه هایش در اطراف گسترده میشود برگش بیضوی یا نسبتا گرد و بیشتر قلبی شکل و گلهایش سفید است اروق اروک مشمش، میوه درخت مذکور تا حدی درشت و آبدار و زرد رنگ یا زرد مایل به قرمز است قسمت ماکول میوه این گیاه بحد کافی دارای ذخیره قندیست و ضمنا بوی معطری نیز دارد. یا زردالوانک گونه ای از زردالو که میوه اش نامرغوب و دارای هسته ای تلخ و ریزتر از انواع دیگر است مشمش کلیبی زردالوی دانه تلخ. یا زردالو غوله (زردالو غوره) زردالوی نارس اخکوک. یا زردالوی پیش رس گونه ای از زردالو که دارای میوه ای ریزه و نامرغوب است و میوه اش زودتر میرسد. یا زردالوی شکر پاره گونه زردالو که میشوه اش بسیار شیرین و درشت و معطر و در خراسان فراوان است